بهگر، تولید سریال های مفهومی و معناگرایی چون «حریم سلطان» به خوبی نشان می دهد برادران ما در کشورهای دوست و برادر و همسایه – ترکیه – تا چه اندازه به ذائقه مخاطب ایرانی نزدیک شده اند و چه راهکارهایی را برای جذب حداکثری که خواسته اصلی مسئولین کشور ترکیه است به کار می گیرند.
این سریال بنا به گفته راویان شیرین سخن برگرفته از دل تاریخ است که در این صورت باید تاریخ ترکیه را بالای سر قرار داد و به آن احترام فراوان گذاشت اما تحقیقات صورت گرفته نشان می دهد در آن برهه از تاریخ بانوان عثمانی تا سایه پوشیده بودند و چیزی که شما در تصاویر موجود می بینید، خطای دید و یا سرابی بیش نیست.
بو جوانی چاوت ژیان ساز ئه که م.
شادم ئه وکاته ی نامه ت بازئه که م.
من بی وفانیم چاوه راسه که م.
لیت نه ره نجاوم دل فیدات ئه که م.
ترجمه:برای زیبای چشمانت زندگی رامیسازم.وقتی نامه ات رامیگشایم شادم.من بی وفانیستم چشم راست من.ازتو ناراحت نیستم.دل فدایت میکنم.
----------------------------------------------------------
تنیادلباخته ی بی ملاقاتم.
تف له ئه وروژه ی وه دنیاهاتم.
کزکه م له گوشه ی ارا خوم گیرم.
چونکه له دونیا فره دلگیرم.
ترجمه:تنها دل باخته بدون ملاقاتم.تف به روزی که به دنیا آمدم.درگوشه ای کزکرده گریه میکنم.چونکه دردنیا دلتنگم.
له دلم پرسی بووا ره شپؤشی؟
له جیاتی شه راب هه رغه م ئه نؤشی
وتی بؤ یارم من زؤر په رؤشم
ئه وه ندم خؤش ده وی زیاترله خؤشم
ترجمه:ازدل پرسیدم چراسیاهپوشی،به جای شراب تو غم مینوشی.گفت ازبهریارم من پریشانم،دوستش دارم بیشترازجانم.
برای فعالسازی کد را به ۷۵۷۵ اس ام اس کنید
۵۵١٣٩٩٠ بدهکار
۵۵١٣٩٨۶ برو فکرشم نکن
۵۵١٣٩٨٣ تقدیر
۵۵١٣٩٧۴ توبه
۵۵١٣٩٧٨ جنون
۵۵١٣٩٧۶ چه زود
۵۵١٣٩٨٨ خدایا
۵۵١٣٩٨۴ درد جدایی
۵۵١٣٩٧٩ رد پات
۵۵١٣٩٨٠ رد پات۲
۵۵١٣٩٨٢ عشق من و تو
۵۵١٣٩٧٧ کاش بدونی
۵۵١٣٩٨٩ نگاه خیس
۵۵١٣٩٨٧ وای
۵۵١٣٩٨۵ هرگز نشد
۵۵١٣٩٨١ یکدونه من
۵۵١٣٩٧۵ یه لحظه
همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیمپرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من
گفتم- میای بازی؟ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!....
حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوایم توی دلم گفتم:خدای مهربون؟من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن...
روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت:- بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!
عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟دفترمو نگاه کرده بود باخط خوش یه بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم اومد .
روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد...جلوی چشمم رو دود گرفت...
چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم- به ما چه؟میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و باتوجه زیبایی ام خیلی خواهان دوستی بامن بودند.
اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کردو ورفت و امد تاقبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون به چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یهروز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست ...
گریه کردم فایده نداشت
بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و باخواندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:
♥♥♥خیلی دوستش دارم یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم واون اخمو وناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره...♥♥♥
اشکان میگه:خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها،یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن
چه کسی می گوید گرانی شده است؟دوره ی ارزانیست.دل ربودن ارزان دل شکستن ارزان.دوستی ارزان دشمنیها ارزان چه شرافت ارزان.تن عریان ارزان.آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانترقیمت عشق چه قدر کم شده است!کمتر از آب روان!و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان
من غلط بکنم ارشد شرکت کنم !
“دیالوگ ماندگار شب های امتحان”
مطالب خنده دار شب امتحان
تو این روزا اگه دیدین یه دانشجو نشسته
یه نگاه به افق میکنه یه نگاه به گوشیش
باز یه نگاه میندازه به افق باز به گوشیش
بعد به افق خیره میشه بعد باز به گوشیش نگاه میکنه
بعد به افق خیره میشه و تو افق نیست و نابود میشه
بدونین داره با گوشیش معدلشو حساب میکنه
ببینه مشروط میشه یا نه !
مطالب خنده دار شب امتحان
همه با هم یک صدا بخونیم
ﺗﺎب ﺗﺎب ﻋﺒﺎﺳﯽ ، اﺳﺘﺎد ﻣﻨﻮ ﻧﻨﺪازی !
“جمعی از دانشجویان مشروط خُل و چِل”
مطالب خنده دار شب امتحان
شما دانشجویین ؟ بعله !!
درس هم میخونین ؟ نه دیگه تا اون حد !
مطالب خنده دار شب امتحان
امتحان وسیله س ، نمره دست استاده ،
الکی خودتو از اینترنت نندازی بشینی درس بخونی ها !
مطالب خنده دار شب امتحان
سر امتحان استادها سوالاتی میدن که ما تا حالا ندیدیم ؛
در عوض ما هم جواب هایی میدیم که اونا به عمرشون ندیدن !
مطالب خنده دار شب امتحان
به استادم میگم استاد ما نسل سوخته ایم بخدا
گفت نسل سوخته ماییم شما نسل پدر سوخته اید
هیچی دیگه تا حالا اینقدر توی زندگیم قانع نشده بودم !
مطالب خنده دار شب امتحان
تو کلاس داشتم با دوستم پچ پچ میکردم
استاد اومد با خط کش بهم اشاره کرد و گفت:
تهِ این خط کش یه آدم ابله وجود داره…
منم گفتم: استاد منظورتون کدوم تهشه…!؟
نمیدونم چی شد که اخراجم کرد !
مطالب خنده دار شب امتحان
واقعا دقت کردین ؟
لذتی که در پیچوندن دروس و افتادن با فراغ بال و طیب خاطر هست،
در حضور ۱۰۰% توی کلاس و پر کردن ۸برگ پشت و رو سر جلسه امتحان و ۲۰ شدن نیست ؟
مطالب خنده دار شب امتحان
بابام اومده توی اتاقم
میگه دخترم شارژ اینترنتت تموم شده؟
میگم نه !
میگه پس چرا داری درس می خونی؟
مطالب خنده دار شب امتحان
یه بار تو کلاس زبان نمره ترممو کامل گرفتم !
باس همونجا تو اوج خداحافظى میکردم
مطالب خنده دار شب امتحان
واقعا آدم وقتی امتحاناش تموم میشه احساس میکنه دوباره متولد شده !
من که همچین احساسی دارم شما رو نمیدونم ؟!
مطالب خنده دار شب امتحان
اگه توی اینترنت باشی توانایی اینو داری که،
بدون احساس خواب آلودگی تا صبح بیدار باشی ،
حالا کافیه ساعت ۱۰صبح از خواب بیدار شی ساعت ۱۱ کتاب بگیری دستت ،
چنان پلکات سنگین میشه که انگار ۲ شبانه روزه نخوابیدی …
مطالب خنده دار شب امتحان
با اینکه دوست ندارم سر به تنت باشه اما وقتی میگی :
از صفحه ی چند تا چند حذف …
دوست دارم پاشم وسط کلاس ماچت کنم
مرسی معلم جونم
مطالب خنده دار شب امتحان
دقت کردین آدم وقتی همه سوالای امتحانو بلده،
یه احساس دستپاچگی و هول شدن بهش دست میده ؟
اصن دستخط آدم از نستعلیق به میخی سومری تغییر حالت میده !
آدم دوست داره مثل قارچ خور از روی سوالا بپره
و سریع پاسخنامه رو ببره بکوبه تو صورت مراقب !
حالا هیبت نفر اول بلند شدن و برگه رو تحویل دادن بماند
مطالب خنده دار شب امتحان
قابل توجه اونایی که سر کلاس میگفتن کوووو تا آخر ترم :
الان رسیدیم به همون “کوووو” ، پیاده بشید و از مناظر لدت ببرید !
مطالب خنده دار شب امتحان
توهمی که هیچوقت عملی نشد :
امروز از اینجا تا اینجا میخونم فردا بقیشو …
و دیگر هیچ !
مطالب خنده دار شب امتحان
هر جا صحبت از « تقلــــــــــب » است
نام درخشان « دانشجوی ایرانــــــــــی» می درخشد !
مطالب خنده دار شب امتحان
یادش بخیر وقتی معلم برای درس پرسیدن،
اسم بالایی یا پایینیمون رو میخوند حس معجزه بهمون دست میداد !
مطالب خنده دار شب امتحان
یه چیز میگم امکان نداره دانشجو باشی و تایید نکنی :
صبح بخوابی
سر کلاس نری
دوستات بگن استاد نیومد
ای حال میده ، ای حال میده !
مطالب خنده دار شب امتحان
من نمیدونم این اساتید چشونه ؟!
خب عزیز من شما که داری ۹٫۵ میدی خب بده ۱۹٫۵ !! که چی مثلا ؟
یه ۱ مگه چقدر جوهر مصرف میکنه ؟ اصلا بیا پول جوهرشو خودم میدم ؟
فکر کنم به خاطر قیمت دلار باشه یا اینکه واردات جوهر ممنوع شده !
مطالب خنده دار شب امتحان
دقت کردین که بعضی امتحانارو با اعتماد به نفس و سینه ستبر میرین برای نمره ۲۰
ولی وقتی سوالارو میخونین چک میکنین که تا ۱۰ میتونین بنویسین یا نه ؟
مطالب خنده دار شب امتحان
یعنی توی دبیرستان هیچ چیز بهتر از این نیست که معلم گفته باشه امتحان میگیرم
بعد بیاد سر کلاس یکم درس بده و بگه امتحان ایشالا واسه جلسه آینده !!
اونوقت این شادی رو بچه خرخونا خراب میکنن
که هی میگن آخه ما خوندیم امتحان بگیرید
و معلمم مجبور میشه امتحان بگیره!! خدا این جو آدما رو نصیب کلاسی نکنه!
مطالب خنده دار شب امتحان
دانشجویان به صورت تخصصی به پنج دسته تقسیم میشن :
۱ – اونایی که جزوه مینویسن تا اون رو بخونن و نمره ی خوب بگیرن !
۲ – اونایی که جزوه مینویسن به امید اینکه یکی بیاد ازشون جزوه بگیره !
۳ – اونایی که جزوه نمینویسن به امید اینکه برن از یکی جزوه بگیرن !
۴ – اونایی که اومدن سر کلاس ولی حوصله ی هیچکدوم از این کارارو ندارن !
۵ – اونایی که کلا به کلاس اعتقادی ندارن و کلاس رو در نطفه ی شکل گیریش پیچوندن !
مطالب خنده دار شب امتحان
بی همگان به سر شود ، بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟
مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود
استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود
مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود
هرچه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من ، دست به سر نمیشود ؟
توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود !
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
... تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا تر
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود. رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
بیماری های متفاوت و نادری در دنیا هستند که تا به حال برای آنها درمان خاصی پیدا نشده است از این رو این بیماران باید همیشه با مشکلات خود دست و پنجه نرم کنند تا از دنیا بروند.
“ابی بنت” دختری ۴ ساله از اهالی انگلستان است که دارای بیماری ژنتیکی بسیار خاص شده است به طوری که این بیماری او را به نوعی شکننده کرده است و هر لحظه ممکن است جانش را حتی به دلیل بسیار عجیب از دست بدهد.
این دختر بچه به سختی می تواند راه برود و از آنجایی که شکننده شده است حتی یک باد ملایم نیز می تواند جان ابی را بگیرد. این بیماری به قدری نادر است که از میان هر یک میلیون کودک شاید یکی به آن مبتلا شود.
مادر ابی می گوید ما این روزها او را از باد بسیار ترسانده ایم تا مبادا تنهایی نزدیک آن برود و جانش را از دست بدهد. او در ادامه آورده است که دخترش تنها می تواند نزدیک به ۱۰ متر جرکت کند پس باید همیشه مراقب او بود.
بیماری ابی بیشتر به ماهیچه های بدن او اثر گذاشته است و آن ها را از بین می برد به طوری که در طی ۲ سال کاملا عضله های بدن از بین رفته اند و نمی توان کار زیادی از آنها کشید. این بیماری نادر توسط پزشکان برای درمان رد می شود و قربانی تنها باید تا انتهای عمر آن را تحمل کند.
نه
تو دروغگو نیستی
من حواسم پرت است!
گفته بودی دوستم داری بی اندازه
خوب که فکر می کنم
تازه می فهمم که “بی اندازه” یعنی چه!
::
::
چرا فکر می کنی اون بهـت خیانت کـرده ؟!
این تویی کـه بـا انتخاب کـردن و دوست داشتن کسـی که لیاقـتتو نداره به خودت خـیانت کردی . . .
::
::
تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد …
از عاشقی تباهی
از زندگی مصیبت
از دوستی شکست و
از سادگی خیانت
::
::
می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … !
از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما “
فهمیدم
پای ” او ” در میان است . . .
::
::
ترکت میکنم ، تا هر سه راحت شویم . . .
من ، تو و رقیبم !
من از قید تو ، او از قید من و تو از قید خیانت . . .
::
::
آنان که بودنت را قدر نمی دانند
رفتنت را “نامردی” میخوانند . . .